روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی
بی آبرو کردن. زشتیهای نهانی اعمال کسی را فاش ساختن. رسوا کردن. (از یادداشت مؤلف). ذأم. ذحم. (منتهی الارب) : خنده رسوا می نماید پستۀ بی مغز را چون نداری مایه از لاف سخن خاموش باش. صائب تبریزی. چنان رسوا نمودم تقوی دیرینۀ خود را که کردم ریش قاضی خرقه پشمینۀ خود را. آرزو اکبرآبادی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رسوا کردن شود
بی آبرو کردن. زشتیهای نهانی اعمال کسی را فاش ساختن. رسوا کردن. (از یادداشت مؤلف). ذأم. ذحم. (منتهی الارب) : خنده رسوا می نماید پستۀ بی مغز را چون نداری مایه از لاف سخن خاموش باش. صائب تبریزی. چنان رسوا نمودم تقوی ِ دیرینۀ خود را که کردم ریش قاضی خرقه پشمینۀ خود را. آرزو اکبرآبادی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رسوا کردن شود
مرحوم دهخدا جملۀ زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است: و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرۀ دولتشاه، در ترجمه ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
مرحوم دهخدا جملۀ زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است: و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرۀ دولتشاه، در ترجمه ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
ستیزه کردن: ظالمی کآنچنان نماید شور عادلانش چنین کنند به گور. نظامی. ، بانگ و غرش نمودن: شنیده ام که همیشه چنان بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر همی نماید هیبت همی نماید شور همی برآید موجش برابر محور. فرخی. ، ملاحت و زیبایی نشان دادن: شهرۀشهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ
ستیزه کردن: ظالمی کآنچنان نماید شور عادلانش چنین کنند به گور. نظامی. ، بانگ و غرش نمودن: شنیده ام که همیشه چنان بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر همی نماید هیبت همی نماید شور همی برآید موجش برابر محور. فرخی. ، ملاحت و زیبایی نشان دادن: شهرۀشهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد. (کک کوهزاد). سوی هندستان اصلی رو نهاد بعد شدت از فرج دل گشته شاد. مولوی. هرکه دارد حسن خود را بر مراد صد قضای بد سوی او رو نهاد. مولوی. بوسه دادندی بدان نام شریف رو نهادندی بدان وصف لطیف. مولوی. زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند. (گلستان). رجوع به روی نهادن شود
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد. (کک کوهزاد). سوی هندستان اصلی رو نهاد بعد شدت از فرج دل گشته شاد. مولوی. هرکه دارد حسن خود را بر مراد صد قضای بد سوی او رو نهاد. مولوی. بوسه دادندی بدان نام شریف رو نهادندی بدان وصف لطیف. مولوی. زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند. (گلستان). رجوع به روی نهادن شود
حیله بکار بردن. نیرنگ نمودن. رنگ کردن. رنگ ساختن. مکر نشان دادن: همان جادوان ساخت تا روز جنگ نمودند هر گونه افسون و رنگ. اسدی. رجوع به رنگ کردن و رنگ ساختن شود. ، در تداول امروز، فریب دادن کسی را. رجوع به رنگ کردن شود
حیله بکار بردن. نیرنگ نمودن. رنگ کردن. رنگ ساختن. مکر نشان دادن: همان جادوان ساخت تا روز جنگ نمودند هر گونه افسون و رنگ. اسدی. رجوع به رنگ کردن و رنگ ساختن شود. ، در تداول امروز، فریب دادن کسی را. رجوع به رنگ کردن شود
بازگشت کردن. برگشت نمودن. خودداری کردن. برگشت نشان دادن. رجوع کردن: این چه گفتند و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از دو طرف آسوده گردند و خونهای ناحق ریخته نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
بازگشت کردن. برگشت نمودن. خودداری کردن. برگشت نشان دادن. رجوع کردن: این چه گفتند و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از دو طرف آسوده گردند و خونهای ناحق ریخته نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 599)
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن: خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود انتبهو. سنایی. یکی شهر کافورگون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود. نظامی. ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. ، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار: ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام. خاقانی. ، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) : خدایم سوی آل اوره نمود که حبل خدایست خیرالرجال. ناصرخسرو. بدین ره که رفتی مرا ره نمای. (بوستان). رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند و بنمود خورشید روی. فردوسی. چو شاه جهاندار بنمود روی زمین را ببوسید وشد پیش اوی. فردوسی. چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی. فردوسی. تا این گل دوروی همی روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی. فرخی. به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار. فرخی. آنجا که حسام او نماید روی از خون عدو گیا شود روین. عسجدی. روی ننمود خوب در مجلس تا ندیدند در مصاف شکست. مسعودسعد. نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود. مسعودسعد. جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280). خرامان روز روشن روی بنمود بسان نوعروسان چهره بگشود. نظامی. روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری. سعدی. امیدوار تو جمعی که روی بنمایی اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید. سعدی. ای که انصاف دل سوختگان می ندهی خود چنین روی نبایست نمودن به کسی. سعدی. ، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) : روی به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز. رودکی. به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) : هر آن سختی که با تو روی بنمود گر آسان گیریش آسان شود زود. ناصرخسرو. تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275). جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی. این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن: به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود که در دماغ خیال من این قدر می گشت. سعدی. ، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)
رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند و بنمود خورشید روی. فردوسی. چو شاه جهاندار بنمود روی زمین را ببوسید وشد پیش اوی. فردوسی. چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی. فردوسی. تا این گل دوروی همی روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی. فرخی. به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار. فرخی. آنجا که حسام او نماید روی از خون عدو گیا شود روین. عسجدی. روی ننمود خوب در مجلس تا ندیدند در مصاف شکست. مسعودسعد. نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود. مسعودسعد. جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280). خرامان روز روشن روی بنمود بسان نوعروسان چهره بگشود. نظامی. روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری. سعدی. امیدوار تو جمعی که روی بنمایی اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید. سعدی. ای که انصاف دل سوختگان می ندهی خود چنین روی نبایست نمودن به کسی. سعدی. ، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) : روی به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز. رودکی. به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) : هر آن سختی که با تو روی بنمود گر آسان گیریش آسان شود زود. ناصرخسرو. تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275). جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی. این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن: به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود که در دماغ خیال من این قدر می گشت. سعدی. ، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)
گوش دادن استماع کردن، مواظب بودن مراقب بودن مراعات کردن گوش داشتن: مسلمانان بنزدیک رسول آمدند و گفتند: یا رسول الله راعنا ما را مراعات کن و مارا بپای و گوش نما وحدیث مادار خ
گوش دادن استماع کردن، مواظب بودن مراقب بودن مراعات کردن گوش داشتن: مسلمانان بنزدیک رسول آمدند و گفتند: یا رسول الله راعنا ما را مراعات کن و مارا بپای و گوش نما وحدیث مادار خ